فردا را چگونه میتوان دید !
فردایی که امروزش همه در غوغا است!
فردایی که امروزش را از عمق افکارخسته ی مردم می بینم . . .
کجاست یک دل آرام ؟
کجاست آرزوهای آرزو نشده؟
کجاست امیدی که باز سوی امیدوارش باز گردد؟
نمی دانم دلم را دست کدامین فکر بسپارم ؟!
نمی دانم اشکم را برای که بریزم !
نمی
دانم سوز عشق را از که باید بیاموزم ؟
کاش می شد در بن بست سکوت خانه ای از فکر نساخت . . .
کاش می شد عشق را در خاکستر یاد ها نگاه داشت. . .
کاش می شد اشک را در جویبار احساس نریخت . . .
چشمانم از خیره شدن بر صفحات خالی ذهنم خسته شده . . .
نمی دانم چرا هر چه در بیراه های تنهاییم پرسه میزنم خانه ی تنهایی هایم را نمی یابم !
کاش می آمدی و مرا از حصار سخت دو دلی نجات میدادی . . .
دیروز روز تو بود
روز شنیدن بوی نرگس
روز دیدن خال گونه ات
روز انتظار
روز تقدیم اشکها بر زیر پایت
روز شکستن دیوار دوری هفت روز
مرا دریاب
می دانی چه هستم
می
دانی چه باید باشم
می دانی چه می خواهم باشم
دستم را بلند کرده از تو مدد می خواهم
تا یک دل آرام را,
تا آرزوی بازگشتت را ,
تا امید به انتظارت را
از تو طلب کنم
می
خواهم بدانم چگونه دلم را به دست افکار تو ,
اشکم را در دامان تو ,
سوز عشق را برای تو داشته باشم
دیگر
نمی گویم کاش می شد
می گویم از تو می خواهم که خانه ای را که در بن بست سکوت ساخته ام ویران سازی
میگویم از تو می خواهم که عشق به خودت را همچون داغی آتش در سینه ام نگاه داری
میگویم از تو می خواهم که اشک هایم را در جویبار انتظارت بریزم
- ۹۳/۱۰/۲۵