ماجرای شعر معروف محتشم و خواب مقبل کاشانی ...
بنام خدا
ماجرای خواب مقبل کاشانی از زبان حاج آقای عالی
یکی از شعرای مرثیه گوی اهلبیت (علیهم السلام) مقبل کاشانی بود ؛ که هم عصر با محتشم کاشانی و در زمان ایشون در کاشان زندگی میکرد .
مقبل کاشانی خودش میگه من خیلی دوست داشتم کربلا به زیارت سید الشهداء ( علیه السلام) برم ، اما دستم خالی بود و پولی نداشتممدتها از عمرم میگذشت این حسرت به دلم موند که زیارت امام حسین (علیه السلام) برم ولی نمیتونستم یه مرتبه با یه رفیقی داشتم درد ودل میکردم ؛ بهش گفتم که ما عمرمون داره تموم میشه کربلا نرفتیم اون رفیق من به من گفت که اگر مشکلت مالیه من کمکت میکنم.
مقبل میگه من ازش تشکر کردم و او هم بی منت به من خرج سفر رو داد و من راهی کربلا با کاروانی که از کاشان خارج شد راهی کربلا شدم در نزدیکی گلپایگان به راهزنانی برخوردیم که قافله ها رو غارت میکردند که به کاروان ما زد و غارت کرد پولها و اموال و هر چه که داشتیم همه رو برد
افرادی که با کاروان بودند عده ای برگشتن به کاشان یا شهرشون اصفهان بعضیا اومدن گلپایگان که فامیلی دوستی آشنایی داشتن پولی ازشون گرفتن و راهشون ادامه دادن رفتن کربلا..
من نه روی برگشتن داشتم و نه پول رفتن داشتم ، فامیلی هم نداشتم که توو گلپایگان ازشون پولی بگیریم و به راهم ادامه بدم ..
اومدم گلپایگان ، روزها بودم و یه کار مختصری میکردم که خرج روزانه ام در بیاد .
تا اینکه محرم شد ....
توو محرمم توو مجالس سید الشهداء (علیه السلام) میرفتم . عزاداری میکردم روضه میخوندم اشک میگرفتم اشک می ریختم
تا یه شبی از محرم رو خواب دیدم .
خواب دیدم که کنار صحن مطهر امام حسین (علیه السلام) در کربلا هستم میخوام از یکی از درها وارد بشم جلو منو گرفتند اجازه ندادن وارد بشم
حس میکردم چند تا ملک بودند فرشته هایی بودند اجازه ندادن گفتند نمیتونی وارد بشی
گفتم برای چی ؟ اینجا که کسی جلوی آدمو نمیگیره !! دم در سید الشهداء (علیه السلام) که کسی اینجا حاجب و دربان نیست..
اینجا اون جاییست که میگن:
هر که خــواهد گو بیا و هر که خــواهد گو برو
گیر و دار حاجب و دربان در این درگاه نیست
گفتند : نه در این صحن حضرت زهرا (سلام الله علیها) و حضرت خدیجه (سلام الله علیها) و بعضی از بانوان هستند ؛
اگر میخوای وارد بشی برو از یه در دیگه ای وارد شو
من رو راهنمایی کردن از در دیگری وارد شدم
تا وارد شدم دیدم عجب مجلس عجیبیه
افراد نورانی نشستن
سوال کردم اینا چه کسایی هستند ؟
گفتند : انبیاء هستند . ( و هر کدام از ایشان را به من معرفی کردند )
یه مرتبه دیدم یک شخص فوق العاده با عظمتی وارد شد و همه به احترام ایشان از جا بلند شدند
و ایشان رفتند بالای مجلس نشستند و به من گفتند ایشان پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) هستن
همه ی انبیاء نشستن و یه چنین مجلسی برپاست
مقبل میگه پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: به محتشم کاشانی بگید بیاد شعراشو بخونه ( منظور 14 بند معروف از ایشان بوده)
محتشم کاشانی اومدن با همون قیافه ای که میشناختمشون ...
اومد و پیغمبر به ایشان فرمود برو رو منبر ...
محتشم رو پله ی اول منبر وایستاد ...
پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرمود برو بالاتر ( و همینطور بالاتر، بالاتر ) تا روی پله نهم ایستاد ...
و محتشم شروع کرد اشعارش رو خوندن ؛ و این رو خوند برای انبیاء :
کشتـی شکست خــــورده ی طوفان کربلا در خــاک و خــــون فتاده به میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او فاش می گریست خــون میـــگذشت از ســـــر ایوان کربلا
از آب هــــم مضـــایقه کردنـــــد کوفیان خــــوش داشـــتند حـــرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید خـــــــــــاتم ز قحط آب سلیمــــان کربلا
تا به اینجا که رسید پیغمبر (صلی الله علیه وآله) گریه کردند فرمودند: ببینید عزیزان من ( اشاره به انبیاء ع) آبی که بر حیوانات مباح بود بر فرزندان من بستند و منع کردند ...!!
محتشم ادامه داد:
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار خورشـــید سر برهنه برآمد زکوهسار
(نوک سر نیزه شبیه هشت ماننده شبیه قله کوه ، که سر حضرت مانندخورشیدی بوده که از نوک قله اومده بالا )
موجی به جنبش آمد و برخواست کوه کوه ابـــــری به بارش آمد و بگریست زار زار
جمعی که پــــاس محملشـــان بود جبرئیل گشتند بی عمــــاری و محمل شـــتر سوار
جمعی که جبرئیل دنبالشون میرفت و همراهشون بود ، حالا شترایی که بی جهاز بودند اونها رو این طرف اون طرف میگردوندنشون ..
پیامبر (صلی الله علیه وآله) به اینجا که رسید اشک ریختند فرمودند: عزیزان من ببینید این جزای کارهایی بود که من کردم ، که با دختران من این چنین بکنند ، که توو کوی و برزن ها بگردونند اونها رو و جلو چشمها باشند ..!!
محتشم که میخواست دیگه ادامه نده و از منبر بیاد پایین که پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرمودند : هنوز دلها خالی نشده از گریه ؛ بخون بخون ..
محتشم عمامه ش رو از سر برداشت ، پرت کرد یه سمتی ؛ اشاره کرد به ضریح سید الشهداء ( چون توو صحن امام حسین (علیه السلام) بودند) و خطاب به پیغمبر (صلی الله علیه وآله) گفت :
این کشته ی فتــــاده به هــــامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این مــــــاهی فتاده به دریـــا ی خون که هست
زخــــم از سـتاره بر تنش افزون حسین توست
وقتی اینو محتشم گفت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) از حال رفتند و افتادند تا افتادند یک ملکی فریاد زد به محتشم و یه بیت شعر محتشم رو برای خودش خوند :
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد مــــــرغ هوا و ماهی دریــا کباب شد
محتشم از منبر اومد پایین ..
ولوله ای افتاده بود توو مجلس ..
پیغمبر (صلی الله علیه وآله) از حال رفته بودند ..
بعد از چند دقیقه که پیغمبر (صلی الله علیه وآله) به هوش اومدن عبای خودشون رو به عنوان صله به محتشم هدیه دادند.
- ۹۳/۰۸/۰۳