ما بی صاحب نیستیم، این یادمان نرود... (1)
زائـر غـریب
خواهش میکنم اگه این مطلب رو میخونید تا آخرشو بخونید ..
دیدی چطور راحت همه چیز به هم ریخت؟
من بی لیاقت از لب مرز برگشتم...
دیدی... . ؟!
امام حسین چطور دلش اومد منو از در خونه اش دور کنه؟
چند میلیون زائر تو این مدت رفتن و برگشتن.
نوبت من که شد مرز رو بستن. ..
ـ حالا لازم بود همه بفهمن که من بی لیاقتم... ؟
لازم بود ... ؟؟
ساکش را یک گوشه پرت کرد و روی زمین نشست و به صدای بلند گریه کرد.
هیچ کس جرأت نمی کرد به طرفش برود و هیچ حرفی برای آرام
کردن او به ذهن هیچ کدامشان نمی رسید.
فقط صدای های های گریه اش را می شنیدند و کاری از دستشان ساخته نبود.
آن همه شور و شوق، انتظار، خداحافظی با همه، تدارک سفر حالا به یکباره از بین رفته بود و جای آن را حسی تلخ و آزار دهنده گرفته بود که برایش هیچ توجیهی وجود نداشت. ریحانه در اتاق را آهسته باز کرد.
تنها کسی که در آن لحظه شاید می توانست او را آرام کند. ...
مادر او را از برگشتن نیلوفر از مرز باخبر کرده بود.
اما، نیلوفر با دیدن صمیمی ترین دوستش پریشان تر شد.
از جا بلند شد به طرف او رفت.
خودش را درآغوش او انداخت و
بلند بلند گریه کرد.
ریحانه مدتی طولانی هیچ حرفی نزد و گذاشت آنقدر گریه کند تا خودش آرام گیرد.
نیلوفر سرش را بلند کرد و گفت: دیدی چطور راحت همه چیز به
هم ریخت؟
من بی لیاقت از لب مرز برگشتم... دیدی... .
ریحانه حرفی نزد و نیلوفر ادامه داد:
با اون همه شور و شوق... می فهمی چی میگم؟
ریحانه دست او را گرفت و هر دو نشستند.
نیلوفر ناله کرد:
امام حسین چطور دلش اومد منو از در خونه
اش دور کنه؟
چند میلیون زائر تو این مدت رفتن و برگشتن.
نوبت من که شد مرز رو بستن.
ریحانه دست او را نوازش کرد و گفت:
فقط تو که برنگشتی. اون همه زائر هم بودن.
ـ حالا لازم بود همه بفهمن که من بی لیاقتم...
لازم بود؟... .
ـ کی گفته تو بی لیاقتی؟ این که دلیل بی لیاقتی نیست.
ـ آخه چرا من؟ چرا از لب مرز؟... .
ـ اینطوری که تو داری می سوزی و اشک می ریزی، باور کن کم تر از شور زیارت نیست.
ـ با این حرفها دل منو خوش نکن. ما قرار بود امشب عراق باشیم. حالا من رو سیاه بی لیاقت تو خونه ام... .
ـ خودت که فهمیدی چه خبر شده. با اون اتفاقی که روز عاشورا تو کربلا افتاد دیگه جای امنی نبود.
ـ مگه نمی گن یه روزی زائرا دستاشون رو می دادن و می رفتن.
ـ بله می گن ولی... .
ـ ولی چی؟... خب ما هم زائریم، فدای امام حسین... .
ـ گوش کن می دونی انفجار اون چند تا بمب چه جمعیتی رو کشته و چه خونواده هایی رو داغدار کرده! اما تا حالا کی تونسته بین امام حسین و شیعیانش جدایی بیندازه. صبر داشته باش. دوباره آرامش برقراری میشه.
ـ اونها چرا این کارو کردن؟ مگر شیعه جز حسین، حسین گفتن چی میگه؟
ـ مگه حسین خودش چی می گفت که روز عاشورا اون فاجعه به بار اومد... .
مادر خوشحال از ساکت شدن صدای گریه نیلوفر با یک ظرف میوه به اتاق آمد، اما دید ریحانه آماده رفتن است. هر چه اصرار کرد ریحانه نماند.
نیلوفر او را تا جلوی در بدرقه کرد و به اتاق برگشت.
ریحانه روی میز گوشه اتاق نیلوفر کتابی گذاشته بود و بدون این که در مورد آن توضیحی بدهد رفته بود. نیلوفر کنجکاو آن را برداشت و مادر که متوجه آرامش او شد از اتاق بیرون رفت و در را آهسته بست.
نیلوفر کتاب را باز کرد. می دانست انتخاب ریحانه بدون دلیل نبوده است. روی صفحه اول کتاب نوشته شده بود:
ما بی صاحب نیستیم، این یادمان نرود... .
* * *
ادامه ی مطلب را از اینجا بخوانید.
- ۹۳/۰۹/۱۹