ما بی صاحب نیستیم، این یادمان نرود... (2)
زائـر غـریب
پدید آورنده: مریم ضمانتی یار ، صفحه 44
هوا به شدت گرم بود.
آفتاب داغ تابستان بر سر و صورت سید می تابید.
هر چه تندتر می رفت گرما بیشتر اذیتش می کرد.
کوچه پس کوچه های تفتیده و داغ سامرا را به امید خنکای آرامش صحن و سرای امام عسکری(ع) به سرعت پشت سر گذاشت و وقتی به در ورودی صحن رسید نفس راحتی کشید و وارد صحن شد.
جلوی در حرم حسان کلیددار صحن امام عسکری(ع) در رواقی
خوابیده بود.
صحن خلوت بود و تمام درها بسته بودند.
سختگیری در مورد زائران کربلا شدت گرفته بود و در نتیجه زائران سامرا و کاظمین هم کم شده بودند و کسی به زیارت نمی آمد.
خادمان و کلیدداران متعصب بر زائران سخت می گرفتند.
سید به
طرف در رفت.
حسان به سرعت از جا بلند شد و داد زد:
آهای... کجا سرت را پائین انداخته ای و می روی. مگر نمی بینی همه درها بسته اند؟
سید سلام کرد و گفت:
من از راه دوری آمده ام. از ایران،
مدتها در راه بوده ام و سختی زیادی کشیدم تا به اینجا رسیدم. بگذار زیارتم را بکنم
و بروم.
حسان نگاهی به چشمان مشتاق و نمناک سید انداخت و گفت:
چون از ایران آمده ای، در را به رویت باز می کنم، اما خودم با تو می آیم و برایت زیارتنامه می خوانم.
سید درمانده گفت:
تو را به هر که دوست داری بگذار به حال خودم باشم. بیا این اشرفی را بگیر و مرا به حال خودم بگذار تا در خلوت زیارت کنم.
حسان از او دور شد و گفت:
نه، پس من در را به رویت باز نمی کنم. قانون ما اینجا این است که همراه زوار زیارتنامه بخوانیم.
سید بی خبر از نیت حسان گفت:
مگر می شود همراه همه زوار بروی؟
ـ اینجا پرنده پر نمی زند. مدتهاست که زائرین کم شده اند. زیاد هم که بشوند ما کلیددارها و نگهبانان از آنها تعدادمان بیشتر است.
سید دو سه اشرفی دیگر از کیسه ای که به همراه داشت درآورد و
گفت:
اینها را هم بگیر و دست از سر من بردار.
حسان که متوجه اشتیاق و بیقراری سید شده
بود گفت:
نمی شود! قانون، قانون است.
ـ من نیازی به همراهی تو ندارم. فرسخها راه آمده ام که
خلوتی داشته باشم. مرا رها کن.
حسان دسته کلید را در دستش چرخاند و گفت:
نمی شود!همین که گفتم. شرمنده.
ـ یابن رسول الله پدر و مادرم فدای شما. به عشق زیارتتان آمده ام تا در خلوت حرفهایم را بگویم و می بینید که این مرد با من چه می کند. او را به شما وامی گذارم. خودتان جوابش را بدهید... .
اشک تمام صورت سید را پوشاند.
حسان اشک و زمزمه اورا که دید
گستاخ تر شد و با عصبانیت او را به طرف در خروجی هل داد و گفت:
برو قانون را زیر
پا می گذاری، گریه هم می کنی. نمی دانی گریه ممنوع است. کاری کردی که از
زیارت حتی با همراهی خودم هم محرومت کنم... .
و در دل فکر کرد با این همه شوق حتما
برمی گردد و همه اشرفیهایش را به من می دهد و بی زحمت صاحب کیسه اشرفی او می شوم.
خوب که التماس کرد و اشرفیهایش را داد، در را برایش باز می کنم برود تا صبح زیارت کند، به من چه ربطی دارد....
سید دل شکسته و ناامید سر به زیر انداخت و به طرف در خروجی
صحن به راه افتاد. آرام آرام اشک می ریخت و زیر لب با امام درد دل می کرد.
حسان
خوشحال از طعمه ای که در این خلوت و گرمای تابستان به چنگ آورده و به زودی صاحب یک
کیسه اشرفی می شود، به طرف رواق غربی صحن رفت تا کمی استراحت کند و مطمئن بود این
زائر غریب و گریان با این همه اشتیاقی که دارد بی طاقت شده و برمی گردد.
هنوز به رواق نرسیده بود که دید سه نفر به سمت او می آیند.
از آن سه مرد یکی جوان تر بود و در دست نیزه ای داشت که سر آن یک پیکان بود و یکی دو قدم جلوتر از آن دو مرد همراهش که مسن تر بودند ایستاده بود.
حسان جا خورد.
تمام درها قفل بود و کلیدها هم در دست او و از در ورودی صحن هم هیچ کس وارد نشده بود.
ماند که چطور این سه مرد آن هم با نیزه، از پیش چشم او وارد
رواق غربی شده اند.
مرد جوان نیزه را به او نزدیک کرد. چهره اش پر از غیظ و غضب بود. چشمانش سرخ شده بود. با نهایت خشم نیزه را در هوا تکان داد و گفت:
ـ ای ملعون پسر ملعون! مگر این شخص به خانه تو و یا به زیارت تو آمده بود که مانع او شدی؟
حسان حس کرد تمام بدنش سرد شد.
در آن گرمای تابستان سردی
قطرات عرق را روی پیشانی اش حس کرد.
زبانش بند آمد.
خشم آن جوان قدرت عکس العمل را از او سلب کرده بود که یکی از دو مرد همراه جوان با دست به جوان اشاره کرد و فرمود: همسایه توست. با همسایه خودت مدارا کن.
جوان آرام نگرفت.
نیزه اش را تکان داد و دوباره گفت:
ـ ای ملعون پسر ملعون! مگر این شخص به خانه تو و یا به زیارت تو آمده بود که مانع او شدی؟
حسان با نهایت ترس و وحشت، قدمی به عقب برداشت. نمی دانست
اینها که هستند. از کجا آمده اند؟ کسی که شاهد حرفهای او با آن زائر غریب نبود.
چطور اینها از مانع شدن می گفتند.
مرد دوم سعی کرد جوان را آرام کند.
دوباره تکرار
کرد:
من هم گفتم همسایه توست. با همسایه ات مدارا کن.
جوان برای سومین بار با خشم نیزه اش را حرکت داد و حسان ناگهان حس کرد زانوهایش خم شدند و به شدت بر زمین افتاد و دیگر چیزی نفهمید...
با تاریک شدن هوا همسرش دلواپس و نگران بچه ها را به کوچه
فرستاد تا سراغی از او بگیرند.
اما خبری نبود.
دیر کرده بود.
می دانست نوبت
کلیدداری او تا مغرب است و باید تا حالا برگشته باشد.
انتظارش که طولانی شد به خانه همسایه رفت و در را کوبید.
همسایه وحشت زده از شدت صدای در، با عجله آن را گشود.
زن
مستأصل و با گریه گفت:
حسان به خانه نیامده. نمی دانم چه کنم.
ـ من سری به حرم می زنم. ببینم چه شده.
ـ من هم می آیم. طاقت ماندن و انتظار کشیدن ندارم.
تا او آماده رفتن شود بچه ها را به خانه برگرداند و هر دو
با شتاب به طرف صحن به راه افتادند.
زن پریشان تر از آن بود که راه برود. می دوید و گریه می کرد. در رواق از پشت بسته بود. به هر زحمتی بود در را باز کردند.
با دیدن حسان که بیهوش میان رواق غربی صحن افتاده بود از
عمق دل فریاد کشید.
هر چه کردند حسان به هوش نیامد.
زن به کوچه دوید و با داد و
فریاد مردم را به کمک طلبید.
با کمک مردم حسان را بر روی دست به خانه بردند و یکی را دنبال طبیب مشهور سامرا فرستادند.
طبیب خودش را به سرعت رساند اما با دیدن بیهوشی حسان جا
خورد و بعد از معاینه کامل او با عجز و ناتوانی گفت:
کاری از دست من ساخته نیست. نمی دانم چه اتفاقی افتاده است و علت این بیهوشی چیست. امید می رود به زودی به هوش بیاید... .
همه دور حسان حلقه زدند.
خانواده اش را خبر کردند.
دوستان و
همسایه هایش هم جمع شدند.
همه گریه می کردند و هیچ کس نبود که بگوید بر سر حسان چه
آمده است.
دو روز تمام، همه اطرافیانش پریشانحال منتظر کوچک ترین علامتی از حیات
در او بودند که پایان روز دوم ناگهان پلکهای حسان تکان خورد و همه شادمان دورش
ریختند و طبیب را خبر کردند.
اما حسان با به هوش آمدن شروع به ناله کرد:
مرا دریابید سوختم، هلاک شدم... آب... آب... .
اما به جای اینکه آب را برای خوردن طلب کند می خواست که روی
بدنش آب بریزند تا خنک شود.
طبیب دستور داد
فورا چند ظرف آب بیاورند و بدن او را شست وشو دهند تا شاید آرام گیرد.
لباسش را که
درآوردند، طبیب به اندازه یک درهم، در پهلوی او یک سیاهی دید.
نگران پرسید: این سیاهی بر روی پهلوی تو قبلاً بوده؟
حسان ناله کرد: نه... نه...
طبیب نگران تر گفت:
سوختن باید از ناحیه همین سیاهی که در پهلویت ایجاد شده، باشد و بیهوشی دو روزه هم به همین مسئله مربوط است. حرف بزن قبل از بیهوشی چه می کردی. چه اتفاقی برایت افتاد؟
همه با سکوت دورش حلقه زدند و حسان بریده بریده، آمدن آن
زائر غریب ایرانی و بعد هم آن سه مرد را تعریف کرد و گفت:
فقط وقتی با نیزه به پهلویم اشاره کرد دیگر چیزی نفهمیدم... .
طبیب سکوت کرد.
هر چه بر آن سیاهی، مرهم گذاشت و به او دارو
داد، اثر نکرد.
با ابراز ناامیدی طبیب از درمان حسان، برادرانش حیوانی کرایه کرده
و او را به بغداد بردند.
در تمام راه، حسان از سوختن نالید و کاری از دست آنها ساخته نبود.
بهترین طبیبان بغداد هم با شنیدن ماجرای حسان و معاینه او از درمانش ابراز عجز کردند و برادرانش نا امید راهی بصره شدند.
در بصره طبیبی بود که از فرنگ آمده و مسیحی بود.
با دیدن
سیاهی پهلوی حسان، نبض او را گرفت.
تمام بدن او را در نهایت صحت و سلامتی بود و او تنها از ناحیه همین سیاهی می نالید و می سوخت.
طبیب مسیحی حکایت حسان و آن سه مرد را که شنید رو به برادران حسان گفت:
من به مذهب شما نیستم. ولی گمان می کنم این جوان با بعضی از بندگان برگزیده خدا سوء ادبی کرده و خداوند او را به این درد مبتلا کرده است.
همه به هم نگاه کردند و حسان ناگهان به یاد چشمان اشکبار آن
زائر غریب افتاد وقتی که التماس می کرد:
من فرسخها راه آمده ام تا اینجا خلوتی
داشته باشم مرا رها کن
... .
همه سکوت حسان را که دیدند سر به زیر انداختند.
طبیب مسیحی با صراحت حرفش را زده بود و از جا بلند شد.
با
رفتن او، حسان را به بغداد برگرداندند در راه برگشتن از بغداد به سامرا حسان چشم
برهم گذاشت و برای همیشه خاموش شد
... .
نیلوفر کتاب را بست.
صدای گوینده خبر او را به سوی خودش کشید. در اتاق را باز کرد.
گوینده جدیدترین خبرها را از عاشورا در کربلا می داد:
گزارشهای اولیه از کربلا، از متلاشی شدن پیکر دهها زائر حسینی و جاری شدن خون در کف خیابانها حکایت داشت.
8 انفجار مهیب کربلا زمانی رخ داد که دسته های عزادار
در حال حرکت به سوی حرم امام حسین(ع) بودند.
یکی از بمبها در یک گاری دستی در میان
جمعیت عزادار منفجر شد.
ضمنا شلیک گلوله های خمپاره از سوی افراد ناشناس به سوی زائران نیز همزمان با انفجار بمبها صورت گرفت.
شلیک چند گلوله خمپاره به مردم در حرم امام موسی کاظم و امام محمدتقی(ع) در کاظمین در صبح عاشورا نیز دهها کشته و مجروح بر جای گذاشت...*
نیلوفر با دو دست گوشهایش را گرفت و چشمانش را بست و زیر لب نالید.
به یک زائر غریب فقط بی احترامی شد، اینطور
با دشمن او معامله کردی، حالا این همه زائر تکه تکه شدند،
صدایمان را نمی شنوی؟
وقت آمدنت نرسیده؟...
وقت نجات شیعیان جدت حسین؟...
با استفاده یکی از داستانهای نقل شده در کتاب نجم الثاقب
برای خواندن قسمت اول این مطلب اینجا کلیک کنید.
- ۹۳/۰۹/۱۹