شاهزاده خانم رومی (3)
راز دستور امام هادى (علیه السلام) به روایت نرجس خاتون (سلام الله علیها)
به نقل از سایت استاد انصاریان
بشر مىگوید:
به آن کنیز گفتم، خانم! شما صاحب این نامه را شناختید که حاضر شدید به او فروخته شوید؟
گفت: مگر هنوز ایمانت کامل نیست و در دلت نسبت به معرفت به فرزندان انبیاء اشکال دارى؟
من کنیز نیستم و پادشاهزاده هستم.
اسم من ملیکا است
و دختر یشوآ فرزند سلطان روم شرقى هستم،
و مادرم از فرزندان حواریونى است که به شمعون بن صفا، وصى
حضرت عیسى (ع)، منتسب هستند.
داستان من داستان ساده اى نیست.
بشر بن سلیمان!
امام زمان تو را بى علت به دنبال بردن من نفرستاده است.
من حکایت بسیار عجیبى دارم که آن را برایت نقل مىکنم، وآن را نقل کرد تا این نقل بماند و به ما برسد و ما هم از این داستان پندها، عبرتها و درسها بگیریم:
«لَقَدْ کَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِاولِى الْأَلْبَابِ». 1
جاهلان از این حکایتها درس نمىگیرند و تنها عاقلانند که از آنها درس مىگیرند:
«لَقَدْ کَانَ فِى قَصَصِهِمْ
عِبْرَهٌ لِاولِى الْأَلْبَابِ.» 2
خانم ماجرا را چنین نقل کرد:
پدربزرگم که سلطان روم بود، من را که سیزده سالم بود وخیلى هم برایش عزیز بودم و نوه مورد علاقهاش بودم، صدا زد و گفت:
دخترم!
مىخواهم زمینه ازدواج تو را با برادرزادهام فراهم کنم.
پدربزرگم قصر را زینت کرد و تخت مهمى را گذاشت و مىخواست پسر برادرش را بر بالاى آن بنشاند.
از سیصد نفر از علماى مسیحى، هفتصد نفر از بزرگان قوم و
چهارهزار نفر از اشراف، اعیان و سرشناسان پایتخت هم براى این بر تخت نشستن
برادرزادهاش دعوت کرد و بعد او را آوردند و بر روى تخت نشاندند.
همین که او بر آن تخت نشست، پایه هاى تخت از هم در رفت و سرنگون شد و پسر برادرش افتاد.
کشیشان و رهبانان مسیحى به پدربزرگم گفتند، ما فکر مىکنیم
در این برنامه نحوستى باشد.
پس ما را آزاد کن که برویم.
پدربزرگم مخالفت کرد و دوباره
پایه هاى تخت را برپا کردند و تخت را آماده نمودند.
همین که پسر برادرش را بر روى تخت گذاشتند، همه صلیب هایى که منحرفان مسیحى ساخته و کنار آن تخت چیده بودند، ریختند و دوباره پایه هاى تخت از هم جدا شد و پسر برادرش هم افتاد.
مجلس را جمع کردند.
همه از این اوضاع متعجّب بودند. پدر بزرگم خیلى متأثر و
ناراحت به درون دربار رفت.
شب شد و من خوابم برد.
در عالم خواب، جد مادرىام،
شمعون بن صفا را دیدم که با انسانى الهى به نام محمد
بن عبدالله (ص)، پیغمبر با عظمت اسلام، رو به رو شده است.
او به جد مادرى من گفت، من آمدهام از این دختر که از نسل تو است، براى فرزندم خواستگارى کنم.
بعد فرزندش را نشان داد و اسمش را برد و گفت، او امام حسن عسکرى (ع) است.
عیسى بن مریم (ع) به شمعون بن صفا، جد مادرى ام گفت، به این وصلت رضایت بده که عزت و شرف خانوادگى تو در این وصلت است.
من در این جا بر روى کلمه اى اصرار کنم و رد بشوم: با
خانوادهاى ازدواج بکنید که باعث عزت و شرف شما باشد. در آن عالم رؤیا، عیسى مسیح (ع) به شمعون بن صفا گفت، این
ازدواج را بپذیر که این پیوند مایه عزت و شرف است.
پیغمبر (ص) پول کلانى را که نمىخواست مهر کند و کاخ هم که نمىخواست به عروس و داماد بدهد.
مسیح (ع) که عزت و شرف را در پاکىها مىدید:
«
».3
گفت، قبول دارم. پیغمبر (ص) به مسیح (ع) فرمود، من خودم عقد این پسر و دختر را مىخوانم، و سپس خطبه عقد را خواند و من از خواب بیدار شدم.
از آن وقت من غرق در تعجّب هستم که این چه خوابى بوده؟
من از ترس کشته شدن، بیم داشتم که ماجراى خوابم را براى پدر و پدربزرگم بگویم و در خودم آن را پنهان نمودم.
بعد از این خواب، عشق دیدار حضرت عسکرى (ع) تمام وجود مرا فراگرفت و من از خوردن و آشامیدن بازماندم و بدنم ضعیف شد و به شدت بیمار گشتم.
در شهرهاى روم، پزشکى نبود، مگر این که پدربزرگم او را
براى درمان من آورد، ولى آنها از درمان من مأیوس شدند.
روزى پدربزرگم به کنار تختخوابم آمد و گفت: عزیز دلم! تو هر چیزى بخواهى، من آن را براى تو فراهم مىکنم.
گفتم: پدربزرگ! دلت مىخواهد مسیح (ع) و مریم (س) به من نظرى کنند و من را شفا دهند.
گفت، آرى، عزیزم! مریضىات زندگى همه ما را به هم زده.
گفتم، شما تعدادى اسیر مسلمان در زندانهایتان دارید، آنهارا آزاد کنید تا من شفا داده شوم؛
یعنى اگر مىخواهید مریضهایتان معالجه شوند، غیر استفاده از دوا، کار خیر هم بکنید؛ گرفتارى را نجات بدهید؛ زیر بغل افتادهاى را بگیرید؛ مشکل یک مشکلدار را حل کنید، چنین کارهایى در علاج بیمار شما مؤثر است.
پدربزرگم که به آزادى اسرا اقدام نمود، حالم خوب شد و کمى توانستم غذا بخورم.
بعد از چهارشب، خواب دیگرى دیدم.
این بار دیدم که دو خانم آمدند و در دو طرفم ایستادند.
یکى از آنها، مریم (س)، مادر عیسى (ع)، بود و دیگرى هم فاطمه زهرا (س)، دختر پیغمبر اسلام.
تا حضرت زهرا (س) را شناختم، دامانش را گرفتم و گفتم،
خانم! اگر من را براى پسرتان عقد کردید، پس پسرتان کجاست؟
چرا نسبت به من وفادارى نمىکنید و به من جفا مى نمایید؟
فاطمه زهرا (س) فرمودند، پسر من به تو چه جفایى کرده؟
گفتم، تنها یک شب من او را پیش پدرتان پیغمبر (ص) دیدم و تا حالا دیگر او را ندیده ام.
این پسر کیست و چرا به خواستگارى من نمى آید؟
فاطمه زهرا (س) به من فرمود، این امر علت دارد.
پرسیدم: علتش چیست؟
ایشان فرمود، علتش این است که تو مشرک هستى و در آیین غلطى به سر مىبرى.
هر چشمى که نمىتواند امام عسکرى (س) را ببیند.
گفتم: چکار کنم تا او را ببینم؟
حضرت فرمود، شهادتین را بگو و از آلودگى شرک و آلودگى آیین غلط مسیحیت پاک شو..
غسل در اشک زدم کاهل طریقت
گویند پاک شو اول و پس بر آن پاک انداز 4
در خواب، من با تمام وجودم، به دست حضرت زهرا (س) مسلمان شدم.
بعد حضرت به من فرمود، از فردا شب به بعد، هر شب پسرم به تو سر مىزند.
دیگر، از فرداى آن شب، امام عسکرى (ع) را در خواب مىدیدم.
یک شب امام عسکرى (ع) را خواب دیدم که به من فرمود،
ملیکا!
به زودى بین پدربزرگت و مسلمانها جنگى مىشود، سه و چهار نفر از زنان دربار را انتخاب کن و بعد برو خود را به لشکر مسلمانها نزدیک کن.
مسلمانها مىآیند تو را دستگیر مىکنند و به بغداد مىآورند.
ما کسى را به بغداد مىفرستیم تا تو را بیاورند.
این داستان من بود.
______________________________
(1) 1. یوسف:
111.
(2) 2. همان
(3) 1. احزاب: 33.
(4) 1. حافظ.
- ۹۳/۰۹/۱۰