رسمـ نرگسانه

خدایا پناه می‌برم به تو از شر قلمی که خباثت‌های نفسم را پشت واژه‌ها پنهان می‌کند . . .

رسمـ نرگسانه

خدایا پناه می‌برم به تو از شر قلمی که خباثت‌های نفسم را پشت واژه‌ها پنهان می‌کند . . .

مشخصات بلاگ
رسمـ نرگسانه

❤....❤....❤.....❤.....❤.....❤
..................................✿❤
...............................✿❤
............................✿❤
........................✿❤
.....................✿❤
..................✿❤
...............✿❤
.............✿❤
...........✿❤
..........✿❤
...........✿❤

سلام خوش اومدید ...

شاهزاده خانم رومی (3)

دوشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۳۶ ب.ظ

راز دستور امام هادى (علیه السلام) به روایت نرجس‏ خاتون (سلام الله علیها)

به نقل از سایت استاد انصاریان

بشر مى‏گوید:

به آن کنیز گفتم، خانم! شما صاحب این نامه را شناختید که حاضر شدید به او فروخته شوید؟

گفت: مگر هنوز ایمانت کامل نیست و در دلت نسبت به معرفت به فرزندان انبیاء اشکال دارى؟

من کنیز نیستم و پادشاه‏زاده هستم.

اسم من ملیکا است

و دختر یشوآ فرزند سلطان روم شرقى هستم،

و مادرم از فرزندان حواریونى است که به شمعون بن صفا، وصى حضرت عیسى (ع)، منتسب هستند.

داستان من داستان ساده‏ اى نیست.

بشر بن سلیمان!

امام زمان تو را بى‏ علت به دنبال‏ بردن من نفرستاده است.

من حکایت بسیار عجیبى دارم که آن را برایت نقل مى‏کنم، وآن را نقل کرد تا این نقل بماند و به ما برسد و ما هم از این داستان پندها، عبرت‏ها و درس‏ها بگیریم:

«لَقَدْ کَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِاولِى الْأَلْبَابِ‏». 1

جاهلان از این حکایت‏ها درس نمى‏گیرند و تنها عاقلانند که از آن‏ها درس مى‏گیرند:

«لَقَدْ کَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِاولِى الْأَلْبَابِ2


خانم ماجرا را چنین نقل کرد:

پدربزرگم که سلطان روم بود، من را که سیزده سالم بود وخیلى هم برایش عزیز بودم و نوه مورد علاقه‏اش بودم، صدا زد و گفت:

دخترم!

مى‏خواهم زمینه ازدواج تو را با برادرزاده‏ام فراهم کنم.

پدربزرگم قصر را زینت کرد و تخت مهمى را گذاشت و مى‏خواست پسر برادرش را بر بالاى آن بنشاند.

از سیصد نفر از علماى مسیحى، هفتصد نفر از بزرگان قوم و چهارهزار نفر از اشراف، اعیان و سرشناسان پایتخت هم براى این بر تخت نشستن برادرزاده‏اش‏ دعوت کرد و بعد او را آوردند و بر روى تخت نشاندند.

همین که او بر آن تخت نشست، پایه‏ هاى تخت از هم در رفت و سرنگون شد و پسر برادرش افتاد.

کشیشان و رهبانان مسیحى به پدربزرگم گفتند، ما فکر مى‏کنیم در این برنامه نحوستى باشد.

پس ما را آزاد کن که برویم.

پدربزرگم مخالفت کرد و دوباره پایه‏ هاى تخت را برپا کردند و تخت را آماده نمودند.

همین که پسر برادرش را بر روى تخت گذاشتند، همه صلیب‏ هایى که منحرفان مسیحى ساخته و کنار آن تخت چیده بودند، ریختند و دوباره پایه‏ هاى تخت از هم جدا شد و پسر برادرش هم افتاد.

مجلس را جمع کردند.

همه از این اوضاع متعجّب بودند. پدر بزرگم خیلى متأثر و ناراحت به درون دربار رفت.

شب شد و من خوابم برد.

در عالم خواب، جد مادرى‏ام، شمعون بن صفا را دیدم که با انسانى الهى به نام محمد بن عبدالله (ص)، پیغمبر با عظمت اسلام، رو به رو شده است.

او به جد مادرى من گفت، من آمده‏ام از این دختر که از نسل تو است، براى فرزندم خواستگارى کنم.

بعد فرزندش را نشان داد و اسمش را برد و گفت، او امام حسن عسکرى (ع) است.

عیسى بن‏ مریم (ع) به شمعون بن صفا، جد مادرى‏ ام گفت، به این وصلت رضایت بده که عزت و شرف خانوادگى تو در این وصلت است.

من در این جا بر روى کلمه ‏اى اصرار کنم و رد بشوم: با خانواده‏اى ازدواج بکنید که باعث عزت و شرف شما باشد. در آن عالم رؤیا، عیسى مسیح (ع) به شمعون بن صفا گفت، این ازدواج را بپذیر که این پیوند مایه عزت و شرف است.

پیغمبر (ص) پول کلانى را که نمى‏خواست مهر کند و کاخ هم که نمى‏خواست به عروس و داماد بدهد.

مسیح (ع) که عزت و شرف را در پاکى‏ها مى‏دید:

«إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً».3

گفت، قبول دارم. پیغمبر (ص) به مسیح (ع) فرمود، من خودم عقد این پسر و دختر را مى‏خوانم، و سپس خطبه عقد را خواند و من از خواب بیدار شدم.

از آن وقت من غرق در تعجّب هستم که این چه خوابى بوده؟

من از ترس کشته شدن، بیم داشتم که ماجراى خوابم را براى پدر و پدربزرگم بگویم و در خودم آن را پنهان نمودم.

بعد از این خواب، عشق دیدار حضرت عسکرى (ع) تمام وجود مرا فراگرفت و من از خوردن و آشامیدن بازماندم و بدنم ضعیف شد و به شدت بیمار گشتم.

در شهرهاى روم، پزشکى نبود، مگر این که پدربزرگم او را براى درمان من آورد، ولى آن‏ها از درمان من مأیوس شدند.

روزى پدربزرگم به کنار تختخوابم آمد و گفت: عزیز دلم! تو هر چیزى بخواهى، من آن را براى تو فراهم مى‏کنم.

گفتم: پدربزرگ! دلت مى‏خواهد مسیح (ع) و مریم (س) به من نظرى کنند و من را شفا دهند.

گفت، آرى، عزیزم! مریضى‏ات زندگى همه ما را به هم زده.

گفتم، شما تعدادى اسیر مسلمان در زندان‏هایتان دارید، آن‏هارا آزاد کنید تا من شفا داده شوم؛

یعنى اگر مى‏خواهید مریض‏هایتان معالجه شوند، غیر استفاده از دوا، کار خیر هم بکنید؛ گرفتارى را نجات بدهید؛ زیر بغل افتاده‏اى را بگیرید؛ مشکل یک مشکل‏دار را حل کنید، چنین کارهایى در علاج بیمار شما مؤثر است.

پدربزرگم که به آزادى اسرا اقدام نمود، حالم خوب شد و کمى توانستم غذا بخورم.

بعد از چهارشب، خواب دیگرى دیدم.

این بار دیدم که دو خانم آمدند و در دو طرفم ایستادند.

یکى از آن‏ها، مریم (س)، مادر عیسى (ع)، بود و دیگرى هم فاطمه زهرا (س)، دختر پیغمبر اسلام.

تا حضرت زهرا (س) را شناختم، دامانش را گرفتم و گفتم،

خانم! اگر من را براى پسرتان عقد کردید، پس پسرتان کجاست؟

چرا نسبت به من وفادارى نمى‏کنید و به من جفا مى‏ نمایید؟

فاطمه زهرا (س) فرمودند، پسر من به تو چه جفایى کرده؟

گفتم، تنها یک شب من او را پیش پدرتان پیغمبر (ص) دیدم و تا حالا دیگر او را ندیده ‏ام.

این پسر کیست و چرا به خواستگارى من نمى‏ آید؟

فاطمه زهرا (س) به من فرمود، این امر علت دارد.

پرسیدم: علتش چیست؟

ایشان فرمود، علتش این است که تو مشرک هستى و در آیین غلطى به سر مى‏برى.

هر چشمى که نمى‏تواند امام عسکرى (س) را ببیند.

گفتم: چکار کنم تا او را ببینم؟

حضرت فرمود، شهادتین را بگو و از آلودگى شرک و آلودگى آیین غلط مسیحیت پاک شو..

غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند     پاک شو اول و پس بر آن پاک انداز 4

در خواب، من با تمام وجودم، به دست حضرت زهرا (س) مسلمان شدم.

بعد حضرت به من فرمود، از فردا شب به بعد، هر شب پسرم به تو سر مى‏زند.

دیگر، از فرداى آن شب، امام عسکرى (ع) را در خواب مى‏دیدم.

یک شب امام عسکرى (ع) را خواب دیدم که به من فرمود،

ملیکا!

به زودى بین پدربزرگت و مسلمان‏ها جنگى مى‏شود، سه و چهار نفر از زنان دربار را انتخاب کن و بعد برو خود را به لشکر مسلمان‏ها نزدیک کن.

مسلمان‏ها مى‏آیند تو را دستگیر مى‏کنند و به بغداد مى‏آورند.

ما کسى را به بغداد مى‏فرستیم تا تو را بیاورند.

این داستان من بود.

______________________________
(1) 1. یوسف: 111.

(2) 2. همان‏

(3) 1. احزاب: 33.

 (4) 1. حافظ.

  • گل نرگس