داغ و دردی که گیسوان حسن را سپید کرد...
سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۴۰ ق.ظ
حسن!
گوشوارهء عرش است؛
که در کوچه روی خاک افتاد ...
(سید حمید رضا برقعی)
مـردک پست که عمـری نمک حیــدر خورد
نعــــره
زد بر ســـر مـادر به غرورم برخورد
ایـســـتادم بــه نوک پنجـه ی پا امـا
حیـف
دستش از روی سـرم رد شد و بر مادر خورد
هــرچـه کــردم سپـر
درد و بلایــــش گردم
نشد ای وای که ســیلی به رخـش آخر خورد
آه زیـنـب تــو نـدیــدی! بـه خـدا من دیدم
مـادرم خــــورد به دیوار ولی با ســــر
خورد
سـیـــلی محـــکـــم او چشـــم مرا تار
نمود
مــــادر از من دوسه تا سـیلی محکمتر
خورد
حسن ازغصه سرش را به زمین زد، غش کرد
بـاز زیـنـب غـم یـک مرثیــه ی دیگــر
خورد
قصـــه ی کوچـــــه
عجـیب است عزیـزان اما
وای از آن لحظـه که زهـرا
لگــدی از در خورد
محمدبنواری (مهاجر)
-------------------------------------
هر چی فک میکنم نمیدونم چرااااااااااا این روزا حال و هوای امام حسنی دارم ..
یه بغض شدیدی امونمو بریده...
هوای گریه دارم
خیلی زیاد ...
برای غربت مولا ...
سخت است آه خانه نشینی نورها. .. شیطان به روی منبر و دورش جسورها.... بیست و سه سال طی شده اما نداشتند.... چشمی برای دیدن خورشید، کورها
جانم به فدای غربتت مولاااااا
- ۹۳/۰۹/۰۴